ادبیاتجدیدترینداستان کوتاه

داستان"یک شات ویسکی"

سعید در میخانه-رستوران محبوبش به بازی نور کهربایی با یخهای لیوان ویسکی خیره شده بود. انگار ذهنش به پنج سال پیش برگشت.


اولین هفته ورودش به تورنتو را به یاد آورد، وقتی که با این فرم جالب “میخانه- رستوران” بنام ” بال و آبجو” یا “Wings & Beer”  آشنا شد. خیلی زود از همکاران و دوستانش یاد گرفت که بال مرغ باربیکیو شده با سس بوفالو و چند تا آبجو سرد در کنارش، بهترین راه برای پایان یک روز کاری سخت می‌تواند باشد. این میخانه_ رستوران در محله یانگ و فینچ، نزدیک میدان مل لستمن قرار داشت؛ مرکز مهم ایرانیان تورنتو. بهترین جا برای خوردن شام و فرار از تنهایی خانه و البته شبهای مستی و پارتی آخر هفته. یادآور کافه های آمریکایی که آنها را در فیلم‌های غربی دیده بود و همیشه آرزو داشت روزی پشت بار بشیند و با صدای بم بگوید:” یک شات ویسکی رو یخ”.


سعید در بیست و هشت سالگی، فقط پنج سال بعد از مهاجرت به کانادا، در یک شرکت معتبر  بعنوان برنامه نویس ارشد، حقوق خوبی داشت. درآمدی که به او اجازه می‌داد هر شب پشت میز مورد علاقه اش بنشیند و بال و آبجو بخورد و آخر شبها هم جمله مورد علاقه اش را تکرار کند:” ویسکی رو یخ”.


هر شب به میخانه رفتن در ابتدا یک تفریح لذتبخش بود اما کم کم تبدیل شد به یک مراسم شبانه که تعطیلی نداشت. هر شب دلیل خوبی برای فرار به دنیای مستی و بی خبری پیدا می‌شد. استکانهای ویسکی و یخ بتدریج تبدیل شد به نیم بطر و بیشتر و بیشتر. زنگ خطر را رئیسش به صدا در آورد؛ الکس بچه تورنتو بود که با تلاش و پشتکار و حمایت خانواده، در چهل سالگی صاحب یک شرکت برنامه نویسی در مرکز شهر شده بود. سعید یکی از شانزده کارمندی بود که الکس با دقت آنها رو  برای کار در شرکتش دستچین کرده بود. برنامه نویسان بااستعداد و کارآمد از چین و هند و آفریقا و خاورمیانه. یک رییس واقعی بود که با تک تک کارمندهایش رابطه مربی- برادر بزرگ را حفظ میکرد. الکس تو صورت سعید نگاه کرده و گفته بود:
” دوشنبه صبح، شروع هفته، همه ما ممکنه خماری الکل شب قبل رو داشته باشیم، اما خماری صبحگاهی تو داره تبدیل میشه به برنامه هر روز. سعید حواست هست داری با خودت چه میکنی؟”


  با وجود اینکه دو سال پیش بود، سعید مثل روز روشن بیاد داشت. فقط همین یک جمله مثل ریختن یک سطل آب یخ روی سرش در سرمای زمستان تکانش داده بود. یادآوری تجربه دردناک اعتیاد به تریاک در دوران سربازی باعث شد که همان هفته با معرفی پزشک خانواده، به نزدیک ترین مجلس الکلی های گمنام برود و جلوی فاجعه را بگیرد. آبرو و شغلش رو حفظ کرده بود و الکس هم اینقدر آقا بود که دیگر هرگز این موضوع را پیش نکشد. برعکس، بنظر میرسید در سال گذشته یکجور احترام جدیدی برای سعید قائل میشود. از اینکه به نصیحتش اینقدر عاقلانه و سریع پاسخ داده بود به وضوح احساس نزدیکی بیشتری با او داشت. الکس احساس می‌کرد نقش برادر بزرگ را برای سعید به درستی اجرا کرده است و در مواجهه با سعید در درون خود احساس بهتری می‌کرد.

اکنون بعد از دو سال پاکی، به استکان چهار گوش کریستال و بازی افسونگر  نور کهربایی و یخ خیره شده بود. امشب بعد از پنج سال، کمیاب ترین هدیه کائنات در غربت را پیدا کرده بود: دوست قدیمی. مهرداد، هم‌محلی کودکی، دوست دوران سربازی، رفیق جان در جان، توانسته بود ویزای کانادا را بگیرد و حالا در مقابل سعید در سکوت نشسته بود. هر دو خیره به استکان کریستال چهارگوش ویسکی و گوش به جرینگ جرینگ یخ.


سعید به خود آمد و گفت: ” میدونستم بالاخره خودت رو به تورنتو میرسونی مهرداد، دمت گرم که کم نیاوردی.”
مهرداد لبی تر کرد و با نفس عمیقی اعلام کرد:”یاد دوران آموزشی در گرمای میبد افتادم. شبها که کمی خنک میشد برا یه نخ سیگار قاچاقی ، دور از چشم دژبان، چه زجری تحمل میکردیم. شاید برای همین اینقدر لذت داشت.”
سعید که هنوز در حال بازی کردن با لیوان ویسکی بود، سرش رو با شدت تکون داد و گفت:” عجب دورانی بود، دادا. فقط پنج سال گذشته اما انگار یه قرن پیش بود.”


ستاره های سعید و مهرداد که از دوران دبستان در اصفهان هم محلی بودند، خیلی زود جور شده بود. تا دیپلم با هم همکلاسی بودند و حتی دوران آموزشی سربازی را کنار هم در میبد گذراندند. گرچه سعید به زابل و مهرداد به زاهدان برای خدمت فرستاده شد، اما یک خانه مجردی در زاهدان، رابطه نزدیک آنها را حفظ میکرد. حداقل ماهی دو بار در پلنگ‌خانه زاهدان جمع می‌شدند. پایه‌گذار این خانه مجردی، رفیق جدیدشان از دوران آموزشی، رسول بود. رسول بچه زاهدان، با وضع مالی توپ و از یک خانواده ثروتمند بود. اولین بار که با تریاک وارد خانه شد، سعید و مهرداد خودشان را کنار کشیدند اما تعارفهای رسول و فشار شدید زندگی سربازی کم‌کم روی هر دویشان را به بساط تریاک گشود. بعدها معلوم شد که رسول این خانه را فقط برای تریاک‌کشی دور از چشم پدر و مادرش اجاره کرده است. از همانجا شبهای گپ زدن و رویا بافی پای بساط قلیان و تریاک وسیگار و چای شروع شده بود. همانجا به هم قول دادند ادامه این دوستی تا آخر عمر و در کشور کانادا ادامه‌دار باشد.

سعید که باهوش اما بازیگوش بود و در دبیرستان دل به درس خواندن نمیداد، بعد از دوران سربازی ناگهان هدفمند شد. معلوم بود که سرش به سنگ خورده است. اولین کار گرفتن فوق دیپلم در رشته علوم کامپیوتر و تقویت زبان اینگلیسی و اقدام برای مهاجرت به کانادا بود. فقط سه سال و نیم بعد از گرفتن کارت پایان خدمت و دریافت پاسپورت، کارهای فارغ التحصیلی و مهاجرت به کانادا برای سعید با سرعت عجیبی انجام شد. وقتی برچسب ویزای کانادا را به مهرداد نشان داد، خودش هم باورش برایش سخت بود. احساس غریب عذاب وجدان داشت. مهرداد هم مدارکش را به سفارت فرستاده بود، اما به مشکل بر خورده بود. هر روز تقاضای یک مدرک جدید می‌کردند. بخاطر پایین بودن نمره آیلتس و فقدان مدرک دانشگاهی امتیاز کافی به پرونده او تعلق نمیگرفت.


آخرین دیدارشان سه روز قبل از پرواز یکطرفه سعید به تورنتو بود. روزهای آخر همیشه شلوغ و سورئال هست.

“مطمئن هستم که ویزای کانادای تو هم بزودی درست میشه مهرداد.” وقتی سعید این جمله را میگفت، یک جا در وجودش خالی بود. به سیستم امتیاز‌دهی سفارت کانادا کاملا آگاه بود و خوب میدانست وضع امتیاز مهرداد اصلا مطلوب نیست. مهرداد در یادگیری اینگلیسی تنبلی میکرد. هنوز بیست و هشت واحد از درسهای دانشگاهش باقی مانده بود و از همه بدتر، سرگرمی تریاک کشیدن گاهگاهی، تبدیل شده بود به عادت هر روزه. عادتی که سعید را هم برای سه سال درگیر کرده بود، اما قدرتی که از ویزا و بلیط کانادا در وجودش ایجاد شده بود به کمکش آمده و دو ماه پاکی از مواد مخدر به او هدیه داده بود. گرچه در دوران ترک، جهنم را جلوی چشمانش دیده بود، اما هیچوقت نتوانسته بود به چشم یک معتاد در آینه به خود نگاه کند. باور به اینکه تمام این مواد مخدر فقط موقتی بوده است، تا حد زیادی کمک‌کننده بود. آن زمان با پیوستن به گروه دوازده‌قدم (معتادان گمنام) موفق به ترک برای دو ماه شده بود. از ته دل دوست داشت مهرداد را همراه خود به مجالس معتادان گمنام ببرد و بارها در اینمورد اصرار کرده بود، گرچه میدانست او در خفا هنوز تریاک میکشد و در نتیجه عذاب وجدان خودش دو چندان میشد. انگار یک هم‌رزم زخمی را در میدان جنگ هنگام عقب‌نشینی تنها میگذاشت.


روز خداحافظی در فرودگاه، مهرداد آنقدر حال و سر و وضع خرابی داشت که از خجالت، به جمع خانوادگی سعید نزدیک نشد. به این بسنده کرد که از دور سلام نظامی بدهد، سرش را پایین بیندازد و برود. سعید که تا آن موقع در مقابل گریه‌های مادرش طاقت آورده و جلوی اشکش را گرفته بود، با دیدن صحنه دور شدن مهرداد بغضش ترکید و اشک از چشمانش جاری شد. چنان گریه کرد که مادرش به دلداری او پرداخت.

اما حالا همه چیز متفاوت بود. حالا بعد از پنج سال فراز ونشیب، بالاخره با حمایت سعید، مهرداد در مقابلش نشسته بود. سعید ویسکی سفارش داده بود و با خود فکر میکرد:” بعد از دو سال دوری از الکل، استحقاق این یک گیلاس ویسکی رو دارم.” مهرداد از برنامه دو سال پاکی سعید کاملا خبر داشت. در سالهای گذشته دائم با هم در تماس بودند و از تمام جزئیات زندگی همدیگر خبر داشتند. حرفهایی را به هم میگفتند که خجالت میکشیدند با خانواده درجه یک خود در میان بگذارند. از آن روزهای سخت میگفتند که در اطاق کوچک اجاره‌ای در پارکینگ، با هم در خفا تریاک میکشیدند و رویای روزهای بهتر را ترسیم میکردند. هر وقت به یاد آن خانه اجاره‌ای کوچک و کثیف می‌افتاد انگار کسی به معده‌اش چنگ بزند، حالت دلشوره به او دست میداد.

مهرداد که دلش به حال نزار و دو دل سعید سوخته بود دستش رو دراز کرد و گفت:”من هم تو ترک خیلی سختی کشیدم. سه ماه و یک هفته هست که پاکم. بخاطر امشب لازم نیست گند بزنی به دو سال پاکی. بده اون استکان ویسکی رو به من.”

سعید بالاخره لیوان ویسکی که حالا تمام یخ آن آب شده بود برداشت، چشمانش را بست و لاجرعه سرکشید. استکان را کوبید روی میز و گفت: “به سلامتی رفیق قدیمی خودم.” توی چشم مهرداد نگاه کرد و ادامه داد:”امشب رو با هم مست می‌کنیم اما باید قول بدی که فردا با هم بریم جلسه.”

حرفهای راهنما در مجالس الکلی‌های گمنام توی سرش میچرخید:” اولین جرعه، شروع لغزیدن به ته چاه هست. ما اونجا بودیم و میدونیم جای خوبی نیست. ما نمیخوایم برگردیم اونجا، درسته سعید؟” هیچکدوم از رفقای قدیمی نتوانستند بیش از دو استکان بنوشند. عذاب وجدان در آنها بیداد میکرد. ترس اینکه باز هم به روشهای قدیمی آلوده بشوند، ترس اینکه الکل را جایگزین تریاک بکنند و دوباره با غول اعتیاد سرشاخ بشوند آنقدر زیاد بود که هر دو با عجله شام خود را تمام کردند و از محیط میخانه بیرون زدند.

در راه برگشت به خانه فقط یک جمله در ذهن سعید تکرار میشد: “اگر لغزش کردی، فقط یک قانون داریم؛ دوباره سعی کن.”

ReplyForwardAdd reaction

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا