مقالاتادبیاتداستان کوتاه

داستان کوتاه"مشهد یا مکزیک"

مشهد یا مکزیک

هستی پشت میز کتابخونه عمومی نورث یورک نشسته بود و از آفتاب نیمروز تورنتو در سکوت و  تنهایی لذت می‌برد. بعد از هفت سال که از خونه دل کنده بود، حالا دیگه همه چیز روبراه به نظر می‌رسید.
اول از همه لیسانس روانشناسی  رو بوسید و گذاشت کنار، رفت بسمت کاری که عاشقش بود اما در شهر پدریش ، مشهد، هیچوقت جرات نکرده بود حتی اسمش رو جلو خانواده بیاره: آرایشگری. اما تورنتو دنیای آزاد بود، بقول خودشون، سرزمین فرصت ها. دیگه لازم نبود پز و افاده مدارک دکترا و لیسانس اقوام دور و نزدیک رو تحمل کنه. حداقل صداهای اعتراض خانواده از پشت تلفن و اسکایپ، تو فاصله دو قاره کمرنگ تر و کمرنگ تر شده بود. بعلاوه، یک بیزنس موفق با درآمد خوب همه صداهای مخالف رو ساکت کرده بود.

مدارکی که در رشته زیبایی از تورنتو گرفته بود، الان تو قاب‌های زیبا، دیوار محل کارش رو تزئین میکرد. هستی ناگهان مثل برق گرفته ها کمرش رو صاف کرد و  لبش رو گاز دردناکی گرفت و برای صدمین بار به خودش یادآوری کرد:” بی شخصیت، بگو استتیک نه زیبایی، اینها مدارک بین‌المللی هستن.”
بخودش آمد و با نگرانی لب پایینش رو تو آینه  بررسی کرد تا مطمئن بشه خودش رو کبود نکرده.  بازی آفتاب رو خطوط زیبای لبهاش اونها رو برجسته و شرقی تر از همیشه نشون میداد و با رضایت هدف این روز تعطیل رو بخودش یادآوری کرد: “لشینگ تو کتابخونه عمومی رو میز محبوب خودش و آماده شدن برای امتحان مربی گری میکروبلیدینگ. ” با این یادآوری، چند نفس عمیق کشید و سعی کرد تمام عضلات بدنش رو شل کنه و دوباره تن داد به آفتاب کم زور و کمیاب تورنتو در دسامبر.
شناور در یک خلسه نرم، یاد آپارتمان نقلی قشنگش افتاد با اون هوندا سیویک اسپرت قرمز تو گاراژ و زیر لب گفت: ” همه اینها از زحمات خودم تو این هفت سال.” اینجا نتونست با فکر کردن به آخرین دست آوردش جلو لبخند رضایتش رو بگیره: ” دوست پسرم رو بگو.” جاش با اون موهای طلایی و پوست سفید و هیکل کمی تپل جلو چشمش مجسم شد. هفت ماه پیش که با جاش تو نایت کلاب آشنا شد، باور رشد این رابطه تا این حد براش سخت بود.

به خودش نهیب زد: ” فقط چهل صفحه جزوه هست، به اندازه کافی حمام آفتاب گرفتی هستی خانم. چطوره چند خطی هم درس بخونی؟”
کاغذها رو از کیفش ریخت رو میز و با کرختی تمام، شروع کرد به مرتب کردن بروشورها و جزوه ها و مدارک مربوط به چند هفته گذشته. اینجا بود که چشمش افتاد به پرینت بلیط رفت و برگشت تورنتو-مشهد؛ ۴۷ روز تا پرواز. این دفعه دوم بود که به خودش تعطیلات سه هفته ای میداد و بدون فکر و درنگ، بیاد وطن، بلیط مشهد رو خریده بود.
خیره به بلیط، یاد حرفهای لیلی افتاد. بعد از حدود پنج سال، لیلی فقط یک مشتری خوب نبود، دوستی بود که هر چند هفته یکبار سر و کله اش در سالن زیبایی پیدا می‌شد و از زمین و زمان میگفت. هستی میدونست که اکثر مشتری های قدیمی برای همون محیط راحت گپ زدن و دورهمی برمی‌گشتند و البته کار تمیز و درجه یک سالن زیبایی. بارها از شباهت این دور همی ها به جلسات مشاوره و گروه درمانی تعجب کرده بود. هستی  از دوران دانشگاه مهارت گوش کردن رو یاد گرفته بود. میدونست که وقتی مردم از همسر و بچه و کار و زندگی حرف میزنن و میپرسن باید چه کنم، اگر کمی سکوت کنه، بزودی خود فرد شروع میکنه به جواب دادن. اصولأ هر چی کمتر نظر میداد، مردم بیشتر خوششون میومد و این رو از نوع پرداخت مردم می‌فهمید.
لیلی از تعطیلات رویایی درساحل  پورتو والرتا مکزیک با آب و تاب تعریف کرده بود. یک هفته از یخ بندون تورنتو فرار کرده بود به یک هتل پنج ستاره یو آل. با جزئیات از تکیلا در کنار باربیکیو و شبهای رقص و موسیقی مکزیکی و دیدن خرابه های باستانی قوم آزتک گفته بود. وقتی هستی به خودش آمد، بلیط مشهد تو دستش عرق کرده بود و این سوال تو ذهنش می چرخید: “مکزیک برم یا مشهد؟”
جالبه که خرج هر دو تقریبا یکی بود. بی اختیار یاد چشمهای آزرده و بی حالت جاش افتاد وقتی خبر سه هفته‌ای سفر  به ایران رو بهش داده بود. جاش گفته بود:
” پس چه وقت فرصت میکنی با من بریم تعطیلات؟ “
جاش که خودش کار آزاد داشت، جواب این سوال رو بخوبی هستی میدونست: ” هیچوقت. چون دیگه مرخصی ندارم.”
احتمال زیاد داشت که جاش رو برای همیشه از دست بده و این واقعیت خیلی براش آزار دهنده بود.
سه سال پیش برای اولین بار برگشت مشهد. چهار سال بود که مثل تراکتور کار کرده بود و بجز چند تعطیلات آخر هفته اطراف تورنتو هیچ مسافرتی نرفته بود. بعد از یک هفته در مشهد، فهمیده بود که همه چیز مثل سابق هست، اما  دیدن خانواده و دوستان خیلی دلپذیر بود. حالا هم که مادرش تو هر مکالمه تلفنی یک سوال رو دائم تکرار میکرد:
” کی میای ایران؟”
هستی از خودش پرسید: ” اصلا چرا میخوای برگردی؟ هر کس میخواد من رو ببینه بیاد تورنتو.” از بس که راجع به این موضوع فکر کرده بود، یادآوری این سوال باعث عصبانیتش میشد. دائم به پادکستها و یو تیوب ها و صفحات اینستای بقیه مهاجران گوش میکرد شاید پاسخی پیدا کنه اما هر چه بیشتر میگشت، کمتر میافت. با عصبانیت خیره شده بود به برگه بلیط که آرامش قشنگش رو بهم زده بود. انگار طلسم شده، نمیتونست ازش چشم برداره. بلیط به دست، از پشت میز بلند شد و راه افتاد به سمت حیاط کتابخونه که استخر بزرگی داشت . اونقدر تو فکر بود که نه  متوجه سرمای زیر صفر شد و نه لایه یخ نازک روی زمین رو دید. اونروز یک پدیده کمیاب در تورنتو  بنام  یخ سیاه Black ice تو حیاط کتابخونه ایجاد شده بود. وقتی در کمتر از یک ثانیه  هر دو پاش لیز خوردن و از روی دو پله کوبیده شد به زمین، اول حس کرد  داره بیهوش میشه. بنظرش خیلی طول کشید تا بتونه نفس اول رو بکشه و با صدایی که برای خودش عجیب بود تلاش کرد داد بزنه:
” آآآآخ”
اما صدای زیادی بیرون نیامد.
به پشت دراز کشیده بود و آسمان آبی تورنتو رو تماشا میکرد و همون‌جا یاد آخرین کارگاه افتاد که چند هفته پیش در مورد گذر از وابستگی ها و علایق رفته بود. انگار این ضربه جایی در درونش رو جابجا کرده بود. مربی کارگاه از چهار حقیقت شریف بودا و ارتباط رنج و دلبستگی های ما گفته بود. حرفهایی که اون زمان خیلی مبهم و بی ربط بنظر میرسید، در این لحظه، افتاده به پشت وسط حیاط کتابخونه، زیر آسمون آبی بطرز عجیبی روشن و معنی دار بود.
هستی خودش رو به آرامی تکون داد تا مطمئن بشه هیچ استخونی نشکسته.  با احتیاط خودش رو به نزدیک ترین دیوار رسوند و تکیه داد. حالا دیگه پرینت بلیط کاملا مچاله و خیس شده بود. و دیگه اهمیتی نداشت. هستی تصمیمش رو گرفته بود؛
“تعطیلات کریسمس رو با جاش میریم مکزیک. “
عشق به خانواده و دوستان هم جای خود. شاید سال بعد. 

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. به قول دکتر هلاکویی ایرانی ها اگر مشکل وابستگی و مهرطلبی نداشتند الان خیلی موفق تر و آرام تر بودند ….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا